Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


جملات زیبا

وقتي مردم...

خودت بياتوغسال خونه بشورم...اخه اوناکه منودوس ندارن...باهام نامهربونن...تنمومحکم ميبرن اينور

اونور...بدنم

کبودميشه..

ولي تواروم بشورمنو...

چشاموخودت بادستاي مهربونت ببنديا..

لبامو..! نه نبوس اخه ميگن شگون نداره..

فقط ي دست روموهام بکش...

کفنمو بذار اونا بپيچن..اخه توازکاراي سخت خوشت نمياد، کفن پيچيدنم کارسختيه!

خودت بغلم کن بذارم توقبر اخه اونا بدنمو ميکوبن اينور اونور ولي توووو نه...

خودت تلغينم بده...

خاکم خودت بريز روم ولي اروم اروم.

باشه??

ديگه کم کم همه بلندشدن که برن...

ولي...

ولي تو نرووو يکم ديگه بمون...

اخه...

توکه ميدوني من ازتاريکي و تنهایی ميترسم ..هرچند توووو همیشه تنهام میزاشتی...

پس حالا تنهام نزار يکم بیشتر بمون..

بعد حواسم که پرت شد مثل هميشه تنهام بذار برو..

برو پي زندگيت...

برو پیش همونایی که بخاطرشون منو شکستی و نفهمیدی.

گریه نکن حالا که دیگه به گریه تو یا کس دیگه نیازی ندارم.

خودتم ناراحت نکن چون ناراحتیتم به دردم نمیخوره پس بخند ... بخند چون

من ديگه زير خروارها خاکم...

برو...

راستي...

حرف اخرم همیشه یادت باشه

ک خيلي دوستت داشتم اما ندیدی...

+نوشته شده در جمعه 21 شهريور 1393برچسب:,ساعت18:26توسط فرشید ... | |

خانوووووووم… شــماره بدم؟

خانوم خوشــــــگله! برسونمت؟

خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟

این‌ها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می‌شنید!

بیچــاره اصلاً اهل این حرف‌ها نبود… این قضیه به شدت آزارش می‌داد.

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگی‌اش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…

شـاید می‌خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی…!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد… خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…

دردش گفتنی نبود…!

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح نشست. زیر لب چیزی می‌گفت انگار! خدایا کمکم کن…

چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…

خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنند!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند… به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شــــهر شد…

امــــا…اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی‌کرد…!

انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی‌کرد!

احساس امنیت کرد… با خود گفت: مگه می شه انقد زود دعام مستجاب شده باشه! فکر کرد شاید اشتباه می‌کند! اما این‌طور نبود!

یک لحظه به خود آمد…

دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!

 

+نوشته شده در جمعه 21 شهريور 1393برچسب:,ساعت18:24توسط فرشید ... | |

ﻣﯿﮕﻦ ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﻤﯿﺮﻩ ﮐﻞ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺑﺪﻧﺶ ﺍﺯ ﮐﻞ ﮐﺎﺭﺍﯼ ﺑﺪ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ

ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻩ ﺑﺮ ﻋﻠﯿﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺨﺺ !!!...

ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ ... ؟؟؟؟؟

ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﯾﻦ ﺯﺑﻮﻥ ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺣﺮﻓﺎﯾﯽ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ

ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻧﮕﻔﺘﻢ !...؟

ﺍﯾﻦ ﮔﻠﻮﻡ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮﻡ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺷﮑﻢ ﺟﻠﻮ

ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻧﺎﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﺩ !.... ؟

ﺍﯾﻦ ﭼﺸﻤﻬﺎ ﻣﯿﮕﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻧﺎﻣﺮﺩﺍ ﭼﻪ ﺷﺒﻬﺎﯾﯽ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ

ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﻧﯿﻮﻣﺪﻩ !.... ؟

ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﻻﻣﺼﺐ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻣﺎ ﻣﺤﺒﺖ

ﻧﺪﯾﺪﻩ !... ؟

ﺍﯾﻦ ﻣﻐﺰ ﻻﻣﺼﺐ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮐﺴﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺸﻮﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺧﯿﻠﯽ

ﭼﯿﺰﺍ ﮔﺬﺷﺘﻪ !... ؟

ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻣﯿﮕﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺟﻮﻭﻧﯿﺸﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎﯼ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﻪ

ﺍﺻﻼ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ !... ؟

ﺍﯾﻦ ﻻﻣﺼﺒﺎ ﻣﯿﮕﻦ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﺳﯿﮕﺎﺭوقلیون ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﯾﻪ ﻫﺎﺵ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﮐﻪ ﮐﻢ

ﻟﻄﻔﯽ ﺩﻭﺳﺘﺎﺷﻮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺷﻮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﻪ !...؟

ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﯿﮕﻦ ﮐﻪ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻭ ﻧﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﻟﺬﺗﺶ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ

غصه هاش ﺧﻮﺭﺩﻩ !...؟

ﻓﻜﺮ ﻧﮑﻨﻢ !!!!...

ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺸﻪ !!!... ؟؟

 

+نوشته شده در جمعه 21 شهريور 1393برچسب:,ساعت18:15توسط فرشید ... | |

 

"زن که باشی"

ترس های کوچکی داری !

از کوچه های بلند ، از غروب های خلوت

و از خیابان های بدون عابر می ترسی !

از صدای موتورسیکلت ها و دوچرخه هایی که بی هدف

در کوچه پس کوچه ها می چرخند ، می ترسی !

از بوق ماشین هایی که ظهرهای گرم تابستان جلوی پاهایت ترمز می کنند،

و تو فقط چهره ی آدم هایی را می بینی،

که در چشم هایشان حس نوع دوستی موج می زند...!

"زن که باشی"

ترس های کوچکی داری...

"زن که باشی"

مهربانی ات دست خودت نیست !

خوب می شوی حتی با آنان که چندان با تو خوب نبوده اند ؛

دلرحم می شوی حتی در مقابل آنهایی که چندان رحمی به تو نداشته اند

"زن که باشی"

درباره‌ات قضاوت می‌کنند؛

در باره‌ی لبخندی که بی‌ریا نثار هر احمقی کردی!

درباره‌ی زیبایی‌ات... که دست خودت نبوده و نیست!!!

درباره‌ی تارهای مویت...

که بی‌خیال از نگاه شک‌آلوده‌ی احمق‌ها از روسری بیرون ریخته‌اند...

درباره‌ی روحت، جسمت، درباره‌ی تو و زن بودنت،

عشقت، قضاوت میکنند...

 

+نوشته شده در جمعه 21 شهريور 1393برچسب:,ساعت18:5توسط فرشید ... | |

 

               ▼▼ﭼﻪ ﺗﻠﺨــــــــــﻪ …! ☜ﺧــــﻮﺩﺕ ﻣﺠﺒــــﻮﺭ ﺑﺸے ﺑﺰﺍﺭے ﺑﺮے                    

                   اما....

          ﺩﻟـــــــﺖ ﺑﺎﻫــــﺎﺕ ﻧـــــﯿﺎﺩ ⇣⇣ ∷ﺭﺍﺳﺘــــــﺶ ﺭﺍ ﺑﺨــﻮﺍﻫے ...▼

                       ﻣـــے ﺩﺍﻧﻢ !! ✘

           ﺣﺴــــﺶ ﻣــے ﮐــﻨﻢ , ک دلت بامن نیست

             ☜ﺑــــــــــﺎشه ☜ﺣﺴــــــﺎﺩﺕ ﻧﻤے ﮐﻨــــﻢ ﺍﺻــــﻼ ...

           ☜ﻓﻠﺴﻔـــــﻪ ے ﺭﻓﺘــــﻨﺖ ﻫﻤـــﯿﻦ ﺑــﻮﺩ !

             ∷ﺍﺻﻼ ... ⇡⇡ﻓﻠﺴﻔــــﻪ ے ﻋـــــﺸﻖ ﻫﻤﯿــﻦ ﺍﺳﺖ⇡⇡

    ✔ﻋﺸــــﻖ ﺍﻧﺘـــﺨﺎﺏ ﻣے ﮐــــﻨﺪ ✔ ※ﯾﮑــــے ﺭﺍ ﺑــــﺮﺍے ﻣـــﺎﻧﺪﻥ ... ﻭ ﯾﮑــــے ﺭﺍ ﺑﺮﺍے ﺭﻓﺘـــــ ــﻦ !※

♨ﻋﺸــــــﻖ ﯾﻌﻨــــــے ... ✘ﻧﺪﺍﺷــــــــﺘﻦ ... ✘ﻧـــــــــﺒﻮﺩﻥ ... ✘ﻧﺨـــــــﻮﺍﺳﺘﻦ ...

◥ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾــــﻦ ﻣــﯿﺎﻥ ﺳــهم ﻣــــﻦ ⇠ﻣﺎﻧــــﺪﻥ ﻭ ﺩﺭﺩ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺷﺪ⇢

←ﺳـــﻬﻢ ﺗﻮ... ♨ﺑﯽ ﺧـــــﯿﺎﻝ ﺷـﺪﻥ ﻭ ﺭﻓﺘـــﻦ♨

 

+نوشته شده در جمعه 21 شهريور 1393برچسب:,ساعت10:34توسط فرشید ... | |

??شب تولدم همه گفتن آرزو بکن شمعتو فوت کن .....

 

?? چشمامو بستمو آرزو کردمو شمع فوت کردم ......

 

??مامانم گفت من میدونم چی آرزو کردی پول .....

 

?? خواهرم گفت ماشین ....

 

?? دوستام گفتن ی عشق پولدار و خوب.....

 

?? من به همشون فقط خندیدمو نگاه کردمو تو دلم گفتم.....

 

?? آرزو کردم شمع تولدسال دیگه ام رو سنگ قبرم روشن کنید و جای من باد شمعو خاموش کنه .......

 

?? هیـــــــــس فقط بگو آمــین ??

 

??بــِــه سـَلامـَتـی اون شــَب...!!!

 

+نوشته شده در جمعه 21 شهريور 1393برچسب:,ساعت10:28توسط فرشید ... | |

☜مَـــــــــــــــن... تو زندگــے یه وَقتایــے باختم••• یه وَقتایــے با کســے ساختم••• یه وَقتایــے گریه کردم••• یه وَقتایــے بخشیدم••• یه وَقتایــے فریب خوردم••• یه وَقتایــے افتادم••• یه وَقتایــے رودست خوردم••• یه وَقتایــے ضربه خوردم••• یه وَقتایــے تو تنهایــے مُـردَم حالا باید بگــــــــم⇩ من از تــمــوم اینا درس یـاد گرفتم❗ حالا خوشحالم که خودمم❗❗ شاید کمبودهایــے داشته باشم❗ أما صادقَم و به دٌنبال خوشبختــے❗ و نیازی ندارم که بَقیه رو برای اثبات ، تحت تاثیر بذارم❕ ●●●•••مَـــــــــن خودَمَــــم•••●●● و هَمــیــنُ بَـــــــس

+نوشته شده در جمعه 21 شهريور 1393برچسب:,ساعت10:23توسط فرشید ... | |

سلام خدمت بازدید کننده گان گرامی امیدوارم لحظات خوشی را در این سایت سپری نمایید ♥ نظر یادتون نره ♥ چندنکته در مورد خودم.... 1-من اگرعاشقانه می نویسم نه عاشقم،نه معشوق کسی! فقط مینویسم تاعشق یادقلبم بماند. دراین ژرفای دل کندن ها وعادت ها فقط تمرین ادم بودن میکنم .. 2- پسری نیستم که هرزگی کنم پسری نیستم که چشم چرانی کنم مرادنگی و محبتم را با هر دختری تقسیم کنم عشق و احساسم تنها خاص یک نفر است غرق عشق و محبت خواهم کرد آنکه را خاص من باشد طوری که بی نیاز شود از عشق و محبت و انشاا... غرق شود در خوشبختی سیراب شود از زندگی و تا جان به در برم و خدا نفسی بهم بدهد آغوشم تنها خاص اوست

+نوشته شده در سه شنبه 18 شهريور 1393برچسب:,ساعت9:13توسط فرشید ... | |

بر تمام قبر های این شهر
بوسه بزن
شاید به یاد بیاوری
کجا مرا جا گذاشتی...
من در تنها ترین قبر این شهر خفته ام
صدای کلاغها را می شنوی؟
دارند برایم فاتحه می خوانند
...!!!

+نوشته شده در یک شنبه 16 شهريور 1393برچسب:,ساعت16:6توسط فرشید ... | |

 

دیدی که سخــــت نیســـــت

تنها بدون مــــــــــن ؟!!


دیدی صبح می شود


شب ها بدون مـــــــــن !!


این نبض زندگی بــــــــی وقفه می زند…


فرقی نمی کند


با مــــــن …بدون مــــــن…


دیــــــروز گر چه ســـــــخت


امروزم هم گذشت …!!!


طوری نمی شود


فردا بدون مــــــن

+نوشته شده در یک شنبه 16 شهريور 1393برچسب:,ساعت16:2توسط فرشید ... | |

هرگاه ازشدت تنهایی به سرم هوس اعتمادی دوباره میزند

خنجر خیانتی راکه درپشتم فرورفته درمی آورم...

صیقلی عاشقانه،اندکی نمک به رویش،

نوازشش کرده ،دوباره برسرجایش می گذارم...

ازقول من به آن لعنتی بگوییدخیالش تخت،

من دیونه هنوزبه خنجرش هم وفادارم...

 

+نوشته شده در یک شنبه 16 شهريور 1393برچسب:,ساعت15:59توسط فرشید ... | |

 

خیلی عذابه:
کسی که دوستش داری وعاشقشی بدجوردلت رومی شکنه

اما هنوزوقتی یادخاطرات خوبی که باهاش داشتی میفتی

خنده رولبات میآد،این چه عشقیه..

+نوشته شده در یک شنبه 16 شهريور 1393برچسب:,ساعت15:56توسط فرشید ... | |

دلتنگ که باشی آدم دیگری میشوی.

خشن تر،عصبی تر،کلافه تر،تلخ تر...!

وجالب تراینکه بااطراف هم کاری نداری!

همه اش رانگه میداری...

ودقیقاسرهمان کسی خالی میکنی که دلتنگش هستی!!

+نوشته شده در یک شنبه 16 شهريور 1393برچسب:,ساعت15:52توسط فرشید ... | |

 

همیشه یک ذره حقیقت پشت هر “فقط یه شوخی بود” هست.

یک کم کنجکاوی پشت “همین طوری پرسیدم” هست.

قدری احساسات پشت “به من چه اصلا” هست.

مقداری خرد پشت “چه میدونم” هست.

و اندکی درد پشت “اشکالی نداره” هست.

 

+نوشته شده در یک شنبه 16 شهريور 1393برچسب:,ساعت15:50توسط فرشید ... | |

صفحه قبل 1 ... 13 14 15 16 17 ... 28 صفحه بعد